بالاخره خونه تکونی ما هم تموم شد
وای که چقدر دور ریختنی داشتیما
موقعی که دیگه بی رمق روی پله ها ولو شدم
دیگه از دست و پا توقعی نبود خواستم برم سراغ مغزم و اونو ورزش بدم ..
هرچی تلاش کردم فکرمو جمع و جور کنم نشد مخ نبود که یه پا انباری بود واسه خودش این شد که دوباره جارو گرفتم دستم...
اوه اوه چه افکاری کهنه و خاک گرفته ایی...
فکر اینکه چرا هفته پیش دایی حسن جلو پام بلند نشد!
فکر اینکه چرا نتونستم برم جنوب
فکر اینکه درسهای این ترم و کی بخونم
فکر اینکه امسال چه رنگی مد شده
فکر اینکه چی تو وبلاگم بزنم
فکر اینکه چرا باقالی پلو لوبیا نداره!
فکر اینکه...
اجازه بدین دیگه نگم آبرو واسم نمیمونه
ولی قول میدم همشون رو بشورم اونم با راگا بدون بو
شما آخر سالی چی دور میریزین؟